در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست ومشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها همچون انبوه عزا داران

لحظهء باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای

وپس از ان هیچ

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز میماند از چرخش

پشت این پنجره

یک نا معلوم نگران من و تست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

سرد

تمام دلم را غم گرفته
صدای درد در اعماق وجودم
همچو ناقوسی تنم را
می تکاند .


نمی دانم
تاریکی چشمان من است
یا غیر ...


کاش
چشمانم به تاریکی
خو نمی کرد .

کاش
این ریشه سرد سراسر وجودم را
نمی پیمود .


اری  اری
فقط باد است که زردی کلام مرا
به خزان می برد .


لرزانم
از قدم نهادن در این سرمای سرد
سرد . . . سرد


خسته ام   خسته
بال و پرم شکسته
شکسته ...

شکستم

چنان در خود شکستم
همچو سایه در اینه
چنان مردم همچو اب در اتش
دگر مرا باقی نیست
اندازه یه مرغ قفسی گرفته دلم
در خود میشکنم 
جز این پیله تنگ مرا راهی نیست 
کاش میشد ذیوار این سایه ها را بشکافت
و رفتو دگر باقی نماند
تا این سکوت تنگ در همان سایه می دمید.